گنجور

 
سیدای نسفی

تا تو ای یوسف مصری ز سفر آمده‌ای

نور چشمی و در آغوش نظر آمده‌ای

کرده بال و پر خود فاخته پای‌اندازت

بس که چون سرو چمن تازه تر آمده‌ای

رفته بودی تو چو خورشید به کشورگیری

تاج زر بر سرو خنجر به کمر آمده‌ای

بحر و کان را کرمت از نظر انداخته است

پا نهاده به سر لعل و گهر آمده‌ای

شده از مقدم تو شهر گلستان ارم

بس که چون بوی گل و باد سحر آمده‌ای

ساکنان چمن از سایه تو بهره‌ورند

تو گل باغ مرادی و به دهر آمده‌ای

شود از بردن نام تو زبان شاخ نبات

همچو طوطی ز بیابان شکر آمده‌ای

بعد از این کلبه ما را نبود فکر چراغ

چهره پر نورتر از شمس و قمر آمده‌ای

بر لب تشنه من ریخته ای آب حیات

در کنار پدر ای جهان پدر آمده‌ای

سیدا شام و سحر فاتحه‌خوان بهر تو بود

لله الحمد سلامت ز سفر آمده‌ای