گنجور

 
سیدای نسفی

نوخط من ز سفر تا به وطن آمده‌ای

سرمه چشمی و در دیده من آمده‌ای

زلف شبرنگ تو دل برده ز سوداگر مشک

رفته‌ای جانب هند و ز ختن آمده‌ای

قامت سرو خطت سبزه و رخسار تو گل

چشم بد دور که چون صحن چمن آمده‌ای

در سر باده‌کشان مغز پریشان شده است

تا تو در بزم من ای پسته‌دهن آمده‌ای

ساکنان چمن از باغ گریزان شده‌اند

بهر غارتگری سرو سمن آمده‌ای

نافه را سرمه چشم سیهت سوخته است

زده آتش به غزالان ختن آمده‌ای

کلبه‌ام از رخت ای ماه چراغان شده است

تا به دل پرسی پروانه من آمده‌ای

گفته بودی به تو پیمان روم و تازه کنم

بر سر عهد خود ای عهدشکن آمده‌ای

طوطیان بر ورق آیینه تحریر کنند

سیدا همچو قلم تا به سخن آمده‌ای