گنجور

 
سیدای نسفی

ز بیم نرگس مستت پرید رنگ پیاله

به دور چشم تو کم یافت شیشه سنگ پیاله

چو تو به رنجش ساغر نخواهم از این پس

که دیر صلح بود طبع زود جنگ پیاله

چه حظ بود ز تماشای غنچه مرغ چمن را

چگونه شاد شود دل ز طرف تنگ پیاله

ز دست اهل طمع منعمان غریب به تنگ اند

مباد گردن مینا فتد به جنگ پیاله

شکست خاطر ما سیدا شکست دل است

به بزم باده کشان عار ماست تنگ پیاله