گنجور

 
سیدای نسفی

آمده بهار و نشاء و نمای زمانه کو

بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو

خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح

با ساکنان میکده اسباب خانه کو

از ناقه بلبلان به گلستان گداختند

ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو

سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال

ای قمریی غریب تو را آشیانه کو

بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند

ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو

از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است

ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو

فیضی که بود بر در ارباب جود رفت

سرها که فرش بود در این آستانه کو

بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند

رحمی که بود در دل اهل زمانه کو

دل گرمی سمندر و پروانه را نماند

بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو

باد صبا ز طره سنبل کشیده دست

کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو

ای سیدا به روی جوانان حیا نماند

در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو