گنجور

 
سیدای نسفی

کرده ام چون غنچه سر در آستین خویشتن

بخیه بر لب دارم از چین جبین خویشتن

داغ همچون لاله دارد آرزوی دل مرا

سوختم از آتش پهلونشین خویشتن

گر می افسانه ام چون شمع چشمم را گداخت

آب گشتم از زبان آتشین خویشتن

رهنمایی می کنم بر خرمن خود برق را

می روم خود پیش پیش خوشه چین خویشتن

سیدا پر خون کنم چون گل دهان خصم را

سنگ بر کف دارم از فکر متین خویشتن