گنجور

 
سیدای نسفی

نمی آیی به بالینم نمی گیری خبر از من

الهی دل به بی رحمی دهی گردن بتر از من

به کنج خانه امشب از غمت چندان فغان کردم

که در فریاد شد همچون جرس دیوار و در از من

من آن مرغم که در صحن گلستان بود پروازم

تمنای وصالت ریخت آخر بال و پر از من

چه خواهی کرد اگر فردای محشر دامنت گیرم

چرا امروز می پیچی تو همچون غنچه سر از من

مرا کشتی و در آتش زدی و خشمگین رفتی

چه دیدی گوی ای بیرحم ای بیدادگر از من

نه من بازم نه تو صیدی نه من شیرم نه تو آهو

چرا ای بی مروت می گریزی این قدر از من

ز سودای تو در شهر انقدر افسانه گردیدم

که می خوانند مردم قصه ها در رهگذر از من

به مادر داده ام از خط رویت خط بیزاری

شده از دوستی های تو رو گردان پدر از من

محبت عاشقان را مستجاب الدعوه می سازد

عزیز مصر گردد هر که می یابد نظر از من

نگه را داده ام تا آب از روی عرقناکت

نمی گردد جدا تا روز محشر چشم تر از من

به چشم کم مبین ای آب حیوان طفل اشکم را

صدف در بحر عمان می شود عالی گهر از من

ز معشوقیست تمکین وز عاشق گرد سرگشتن

ز تو ایستادگی ای سرو چون قمری سفر از من

تو و چون جام می خرم من و چون گل دل پاره

شراب لعل فام از تو بود خون جگر از من

مکن از شکوه اهل غرض آزرده خاطر را

مرنج از گفته سیماوران این سیمبر از من

صدف بر موج آب این نقش گرد و داد بر گوهر

فراموشم کن هر کس شود صاحب هنر از من

مپرس ای سیدا امروز احوال سر و پایم

جدا گشتند از بهر سراغش پا و سر از من