گنجور

 
سیدای نسفی

خط برآوردی و بر جا سرو چالاکت هنوز

می خورد خون مرا مژگان بی باکت هنوز

می زند خورشید را صبح بناگوشت به خاک

آسمان حیران رخسار عرقناکت هنوز

گرچه خوبان را کند سودای خط بی عقل و هوش

آفرین می خیزد از هر سو به ادراکت هنوز

می کشد ما را به خود گرم آشنائی های تو

در پی دل می رود زلف هوسناکت هنوز

کی توانم چون قبا سرو تو را در بر کشید

دست من دور است از پیراهن چاکت هنوز

می شود هر صبحدم دستار زاهد در سماع

در تمنای طواف دامن پاکت هنوز

سیدا با او نمی خواهی کسی را همنشین

با جوانان هست این پیرانه امساکت هنوز