گنجور

 
سیدای نسفی

از دل دنیاپرستان ذوق صحبت برده اند

روشنایی از چراغ اهل دولت برده اند

نیست در عالم اثر از فیض عالی همتان

از هوا گرمی و از آتش حرارت برده اند

چشم یاری بسته اند از کار یکدیگر خواص

روزگاری شد که از خویشان مروت برده اند

کرده تا پای طمع آزادگان را بی قرار

از نهال سرو بار استقامت برده اند

بر گل آب و رنگ و بر بلبل نمی بینم نمک

از اسیران شور و از خوبان ملاحت برده اند

کی بود دور از وطن جای مسافر را قرار

در چمن از چشم شبنم خواب راحت برده اند

می کشند اول به محشر منعمان را در حساب

تا چرا عیش جهان بیرون ز قسمت برده اند

شبنم از گلشن تماشا می کند خورشید را

امتیاز از صحبت صاحب بصیرت برده اند

بر دوات غیر اهل فکر خون گرید قلم

جانب زندان عزیزی را به تهمت برده اند

کرده قمری سرو را در خانه پنهان چون ستون

در چمن تا نام آن شمشاد قامت برده اند

آن بت نقاش تا از خانه من رفته است

بستر آسایش از پهلوی صورت برده اند

شبنم از گل بهره ور ناگشته بیرون شد ز باغ

از دعاهای سحرخیزان اجابت برده اند

نیست آرامی درون سینه دل را سیدا

لذت آسودگی از کنج عزلت برده اند