گنجور

 
سیدای نسفی

در برم دل عندلیب بوستان گم کرده است

جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است

لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان

گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است

سایه اقبال می جوید سریی مغز را

دولت دنیا همای استخوان گم کرده است

طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته

تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است

لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند

بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است

چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار

چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است

نیست در عالم قراری سیدا خورشید را

این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است