گنجور

 
سیدای نسفی

لطف کن یارب ازین سودا رهایی ده مرا

مرحمت فرما به صحبت آشنایی ده مرا

نخل امید مرا لبریز گردان از ثمر

بی تردد چون شجر رزق هوایی ده مرا

خانه بر دوشم ولیکن متکای من تویی

هر چه خواهی در لباس بینوایی ده مرا

پنجه ام در آستین از کوتهی پیچیده است

همچو دست صاحب احسانان رسایی ده مرا

بیستون را رفته بردارم ز جا چون گردباد

دست و بازو داده ای زورآزمایی ده مرا

از در دلها کنم در ویزه نور معرفت

بر کف از خورشید و مه طاس گدایی ده مرا

پیکرم تا از شکست حادثات ایمن شود

از طبیعت ها مزاج مومیایی ده مرا

عقده چون غنچه در هر دل که باشد وا کنم

چون نسیمم ناخن مشکل گشایی ده مرا

پا گذارم هر کجا در دیده ها باشم عزیز

در نظرها اعتبار توتیایی ده مرا

ناملایم طینتان را تا به سوی خود کشم

زیر گردون جذبه آهنربایی ده مرا

پیرم و افتاده ام کاری نمی آید ز من

روزیی هر روزه از بیدست و پایی ده مرا

از کدورت می نماید صبح در چشمم سیاه

کلبه تاریک دارم روشنایی ده مرا

می توانی کرد کوه کهربا را کان لعل

زعفران گردیده ام رنگ حنایی ده مرا

دامن عصمت به کف آورده ام چون سیدا

استقامت در لباس پارسایی ده مرا