گنجور

 
مولانا

رها کن ناز، تا تنها نمانی

مکن استیزه، تا عذرا نمانی

مکن گرگی، مرنجان همرهان را

که تا چون گرگ در صحرا نمانی

دو چشم خویشتن در غیب دردوز

که تا آنجا روی، اینجا نمانی

منه لب بر لب هر بوسه جویی

که تا ز آن دلبر زیبا نمانی

ز دام عشوه پر خود نگه‌دار

که تا از اوج و از بالا نمانی

مشو مولای هر ناشسته رویی

که تا از عشق، مولانا نمانی

مکن رخ همچو زر از غصهٔ سیم

که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی

چو تو ملک ابد جویی به همت

ازین نان و ازین شربا نمانی

رها کن عربده، خو کن حلیمی

که تا از بزم شاه ما نمانی

همی کش سرمهٔ تعظیم در چشم

پیاپی، تا که نابینا نمانی

چو ذره باش پویان سوی خورشید

که تا چون خاک، زیر پا نمانی

چو استاره به بالا شب‌روی کن

که تا ز آن ماه بی‌همتا نمانی

مزن هر کوزه را در خنب صفوت

که تا از عروةالوثقی نمانی

ز بعد این غزل ترجیع باید

شراب گل مکرر خوشتر آید

چو در عهد و وفا دلدار مایی

چو خوانیمت، چرا دل‌وار نایی؟

چو الحمدت همی خوانیم پیوست

کچون الحمد دفع رنجهایی

درآ در سینها کآرام جانی

درآ در دیدها که توتیایی

فرو کن سر ز روزنهای دلها

که چاره نیست هیچ از روشنایی

چو عقلی بی‌تو دیوانه شود مرد

چو جانی، کس نمی‌داند کجایی

چو خمری، در سر مستان درافتی

برآیند از حیا و پارسایی

نباشد حسن بی‌تصدیع عشاق

که نبود عیدها بی‌روستایی

اگر چیزی نمی‌دانم به عالم

همی دانم که تو بس جان‌فزایی

چه جولانها کنند جانها چو ذرات

که تو خورشید از مشرق برآیی

به جانبازی گشاده‌دار، دو دست

که حاتم را تو استاد سخایی

مکش پای از گلیم خویش افزون

که تا داناتر آیی از کسایی

عدو را مار و ما را یار می‌باش

که موسی صفا را تو عصایی

تمسک کن به اسباب سماوات

که در تنویر قندیل سمایی

به ترجیع سوم مرصاد بستیم

که بر بوی رجوع یار مستیم

ایا خوبی، که در جانها مقیمی

به وقت بی‌کسی جان را ندیمی

ز تو باغ حقایق برشکفتست

نباتش را هم آبی، هم نسیمی

چو خوبان فانی و معزول گردند

تو در خوبی و زیبایی مقیمی

به وقت قحط بفرستی تو خوانی

خذوا رزقا کریما من کریم

سهیلی دیگری در چرخ معنی

یزکی کل روح کالادیم

درآری نیمشب، روشن شرابی

بگردانی، که اشرب یا حمیمی

زهی ساقی، زهی جام، و زهی می

نعیم قی نعیم فی نعیم

هزاران صورت زیبا و دلبر

یولدهم شرابک من عقیم

حباب آن شراب و صفوت او

شفاء فی شفاء للسقیم

تصاعد سکره فی ام رأس

ازال اللوم فی طبع اللئیم

شود صحرای بی‌پایان اخضر

فواد ضیقه کقلب میم

فطوبی للندامی والسکارا

اذا ماهم حسوها حسوهیم

ز یسقون رحیقا نوش می‌کن

وخل ذاالتحدث یا کلیمی

کسی که آفتاب آمد غلامش

همی آید به مشتاقان سلامش