گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

ای جان مرا از غم و اندیشه خریده

جان را بستم در گل و گلزار کشیده

دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست

نادیده بیاورده دگرباره، بدیده

جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال

تا دررسد اندر هوس خویش جریده

جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!

پا در چه اندیشه و سودا بتنیده

آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد

شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده

آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها

باشند درختان تو از میوه خمیده

جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا

جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده

چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر

در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده

پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن

کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده

این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام

کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟

از بولهب و جفتی او، چونک ببریم

بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده

بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته

بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده

افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا

مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده

ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند

مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند

باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،

این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »

می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس

ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می

اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست

ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی

از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ

کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »

آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »

گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »

آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟

بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی

لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو

از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی

اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی

باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی

پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟

گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »

نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید

وین دور نماند چو کند راه،خدا طی

گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید

نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟

هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی

تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی

خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف

بربند لب از ابجد و از هوز و حطی

ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم

بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم

برجه که رسیدند رسولان بهاری

انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری

از دشت عدم تا بوجودست بسی راه

آموخت عدم را شه، الاقی و سواری

در باغ زهر گور یکی مرده برآمد

بنگر به عزیزان که برستند ز خواری

در زلزلت الارض خدا گفت زمین را

امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری

ابرش عوض آب همی روح فشاند

تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !