گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم

نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم

هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم

وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم

وهم رنجور همی دارد ره جویان را

ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم

غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم

وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم

وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین

سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم

ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند

راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم

جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم

کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم

کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل

صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم

تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم

میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم

همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند

استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم

کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد

ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم

بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم

همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم

نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم

کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم

خط سلطان جهانست و چنین توقیع است

که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است

خیز تا رقص درآییم همه دست زنان

که رهیدیم به مردی همه از دست زنان

باغ سلطان جهان را بگشودند صلا

همه آسیب بتانست و همه سیبستان

چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!

چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!

همگی فربهی و پرورش و افزونیست

چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان

خاص مهمانی سلطان جهانست بخور

نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان

آفتابیست به هر روزن و بام افتاده

حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان

ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست

که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان

این همه رفت، بماناد شعاع رویت

که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان

یک زبانه‌ست از آن آتش خود در جانم

که از آن پنج زبانه‌ست مرا پیچ زبان

هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچ‌اند

باورم می‌نکنی، هین بشنو بانگ امان

شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش

تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان

مثل او نقش نگردد به نظر در دیده

هیچ دیده بندیدست مثال سلطان

لیک از جستن او نیست نظر را صبری

از ملک تا بسمک از پی او در دوران

هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به

می‌ستان نور ز سبحان و بخلقان می‌ده

زو فراموش شدت بندگی و خدمت من

بی‌وفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن

خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »

زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن

سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر

وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن

من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی

نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟

رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد

صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن

بی‌نسیم کرمت جان نگشاید دیده

چشم یعقوب بود منتظر پیراهن

من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی

کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟

نه تو خورشید بدی بنده چو استارهٔ روز؟

نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟

بی‌تو ای آب حیات من و ای باد صبا

کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!

تا ز انفاس خدا درندمد روح‌الله

مریمان شکرستان نشوند آبستن

نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری

در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟

نه تو ساقی روانها بدهٔ ششصد سال؟

تن تن چنگ تو می‌آمد بی‌زحمت تن؟

چند بیتی که خلاصه‌ست فرو ماند، تو گو

کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن

هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر

دف من دفتر عشق و دف ایشان دف‌تر