گنجور

 
مولانا

هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین

آتش زند خوبی و در جملهٔ خوبان چنین

کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها

بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟

گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »

گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »

از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو

از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین

حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم

شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین

اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟!

تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین

از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان

وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »

آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا

کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین

دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده

در کف گرفته مشعله، از شعلهٔ عین‌الیقین

زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد

چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین

کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟!

کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کآمد امین؟!

ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها

الصبر مفتاح‌الفرج، ای صابران راستین

شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر

چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین

پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می‌چشد

ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد

می‌گفت با حق مصطفی: « چون بی‌نیازی تو ز ما

حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها »

حق گفت: « ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان

می‌خواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا

آیینهٔ کردم عیان، پشتش زمین، رو آسمان

پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا

گر شیره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی

خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا

آبی که جفت گل بود، کی آینهٔ مقبل بود

چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا

جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من:

« عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا »

مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود

این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا

نی تاج خواهد نی‌قبا، این آفتاب از داد حق

هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عریان قبا

بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر

ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟

ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو

ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا

چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود

واندر دعا دو تو شوی، مانندهٔ دال دعا

دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل

هش دار ای میر اجل، تا درنیفتی در دغا

خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی

می‌باش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا

این ترک جوش آمد ولی ترجیع سوم می‌رسد

ای جان پاکی که ز تو جان می‌پذیرد هر جسد

گر ساقیم حاضر بدی، وز بادهٔ او خوردمی

در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی

گرخاطر اشتر دلم خوش شیرگیر او شدی

شیران نر را این زمان در زیر زین آوردمی

زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش

زین گاو تن وارستمی بر گرد گردون گردمی

سرمست بیرون آیمی از مجلس سلطان خود

فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی

نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالی گشتمی

نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی

نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی

نی بر زمین چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی

نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی

نی لالهٔ لعلین قبا نی زعفران زردمی

نی غنچهٔ بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان

بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی

هر لحظه گوید شاه دین: « آری چنین و صد چنین

پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی »

گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من

با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی

ملک از سلیمان نقل شد، ماهی فروشی شد فنش

بیرنج اگر راحت بدی، من مور را نازردمی

گر صیف بودی بی‌زدی، خاری نخستی پای گل

ور بی‌خماری می‌بدی، انگور را نفشردمی

گر عقدهٔ این ساحره از پای جانم وا شدی

بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی

جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو

ای شاد و راد و مؤتلف جان دو صد چون من به تو