گنجور

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

یک ذره زحد خویش بیرون نشود

خودبینان را معرفت افزون نشود

آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد

آنجا نرسی تا جگرت خون نشود

عطار

یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود

بیمرگ کسی به راه بیرون نشود

خون گشت دلمْ ز خوف این وادی صعب

سنگی بود آن دل که ازین خون نشود

باباافضل کاشانی

از رفته قلم هیچ دگرگون نشود

وز خوردن غم به جز جگر خون نشود

هان تا جگر خویش به غم خون نکنی

هر ذره هر آن چه هست افزون نشود

ابن یمین

شب نیست که دور از تو دلم خون نشود

وندر طلبت ز دیده بیرون نشود

تو جان منی رفته جدا از بر من

چون جان برود دل چکند چون نشود

اهلی شیرازی

چون یار برون از دل پر خون نشود

سودا زده او دل ما چون نشود؟

لیلی چو شود همدم مجنون تا کی؟

عاقل نبود کسی که مجنون نشود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه