گنجور

 
 
 
کمال خجندی

دندان مرا چو درد پنهان بگرفت

آن درد نهان در دل و در جان بگرفت

چون مرهم درد ها همه در لب تست

آن لب باید بریز دندان بگرفت

افسر کرمانی

عکاس، چو عکس روی جانان بگرفت

انگشت عجب همی به دندان بگرفت

می گفت که جان ز فرط لطف است نهان

آن کیست که عکس چون من از جان بگرفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه