گنجور

 
مولانا

گر عید وصل تست منم خود غلام عید

بهر تست خدمت و سجده و سلام عید

تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم

از غایت حلاوت نام تو نام عید

ای شاد آن زمان که درآید وصال تو

تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید

تا آفتاب چهره زیبات دررسید

صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید

در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا

ای پرتو خیال تو بوده امام عید

ای سجده‌ها به پیش درت واجبات عید

وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید

جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود

تا کام جان روا شود از جام و کام عید

اندر رکاب تو چو روان‌ها روا شوند

در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید

آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد

جانم دوید پیش و گرفته لگام عید

دانست کز خدیو اجل شمس دین بود

این فرو این جلالت و این لطف عام عید

لیکن کجاست فر و جمال تو بی‌نظیر

خود کی شوند دلشدگان تو رام عید

تبریز با شراب چنان صدر نامدار

بر تو حرام باشد بی‌شبهه تو جام عید