گنجور

 
مولانا

اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را

فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود

اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

نوازش‌های عشق او لطافت‌های مهر او

رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را

زهی این کیمیا‌ی حق که هست از مهر جان او

که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را

عنایت‌های ربانی ز بهر خدمت آن شه

برویانید و هستی داد از عین ادب ما را

بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان

شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را

زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر

که مطلوب همه جان‌ها کند از جان طلب ما را

گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی

چو جام جان لبالب شد از آن می‌های لب ما را

عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر

ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را

در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها

گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را

به سوی خطهٔ تبریز چه چشمه آب حیوان‌ است

کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را