گنجور

 
مولانا

روی تو به رنگریز کان ماند

زلف تو به نقش بند جان ماند

گر سایه برگ گل فتد بر تو

بر عارض نازکت نشان ماند

روزی گذرد ز هجر تو سالی

مسکین عاشق چنان جوان ماند

دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم

کآخر دل من بدان دهان ماند

در چشم من آی تا تو هم بینی

یک تن که به صد هزار جان ماند