گنجور

 
مولانا

روی تو به رنگریز کان ماند

زلف تو به نقش بند جان ماند

گر سایه برگ گل فتد بر تو

بر عارض نازکت نشان ماند

روزی گذرد ز هجر تو سالی

مسکین عاشق چنان جوان ماند

دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم

کآخر دل من بدان دهان ماند

در چشم من آی تا تو هم بینی

یک تن که به صد هزار جان ماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۶۸۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سید حسن غزنوی

روی تو به ماه آسمان ماند

قد تو به سرو بوستان ماند

گر سایه برگ گل فتد بر تو

بر عارض نازکت نشان ماند

وقتی که رخ تو پرده بر گیرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه