گنجور

 
مولانا

صد دل و صد جان بدمی دادمی

وز جهت دادن جان شادمی

ور تن من خاک بدی این نفس

جمله گل و عشق و هوس زادمی

از جهت کشت غمش آبمی

وز جهت خرمن او بادمی

گر ندمیدی غم او در دلم

چون دگران بی‌دم و فریادمی

گر نبدی غیرت شیرین من

فخر دو صد خسرو و فرهادمی

گر نشکستی دل دربان راز

قفل جهان را همه بگشادمی

ور همدانم نشدی پای گیر

همره آن طرفهٔ بغدادمی

بس که همه سهو و فراموشیم

گر نبدی یاد تو من یادمی

بس! که برد سر و پی این زبان

حسره که من سوسن آزادمی

 
 
 
زبان با ترانه
غزل شمارهٔ ۳۱۷۴ به خوانش مجید آخته
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم