گنجور

 
مولانا

چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب

چشم بگشا و جمع را دریاب

بنگر آخر که بی‌قرار شدست

چشم در چشم خانه چون سیماب

گشت شب دیر و خلق افتادند

چون ستاره میانه مهتاب

هم سیاهی و هم سپیدی چشم

از می خواب هر دو گشت خراب

جمله اندیشه‌ها چو برگ بریخت

گرد بنشست بر همه اسباب

عقل شد گوشه‌ای و می‌گوید

عقل اگر آن تست هین دریاب

بنگی شب نگر که چون دادست

جمله خلق را از این بنگاب

چشم در عین و غین افتادست

کار بگذشت از سؤال و جواب

آن سواران تیزاندیشه

همه ماندند چون خران به خلاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode