گنجور

 
مولانا

چو عشقش برآرد سر از بی‌قراری

تو را کی گذارد که سر را بخاری

کجا کار ماند تو را در دو عالم

چو از عشق خوردی یکی جام کاری

من از زخم عشقش چو چنگی شدستم

تهی نیست در من به جز بانگ و زاری

ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی

نه کت می‌نوازد نه اندر کناری

تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را

تو حیلت رها کن تو داری تو داری

گر آن گل نچیدی چه بویست این بو

گر آن می نخوردی چرا در خماری

گلستان جان‌ها به روی تو خندد

که مر باغ جان را دو صد نوبهاری

خیالت چو جامست و عشق تو چون می

زهی می‌زهی می‌زهی خوشگواری

تو ای شمس تبریز در شرح نایی

بجز آن که یا رب چه یاری چه یاری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری

فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

[...]

ناصرخسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

[...]

قطران تبریزی

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز فردوس با زینت آمد بهاری

چو زیبا عروسی و تازه نگاری

بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی

کش از سبزه پو دست وز لاله تاری

به گوهر بپیراست هر بوستانی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه