گنجور

 
مولانا

پذیرفت این دل ز عشقت خرابی

درآ در خرابی چو تو آفتابی

چه گویی دلم را که از من نترسی

ز دریا نترسد چنین مرغ آبی

منم دل سپرده برانداز پرده

که عمریست ای جان که اندر حجابی

چو پرده برانداخت گفتم دلا هی

به بیداریست این عجب یا به خوابی

بگفتم زمانی چنین باش پیدا

بگفتا که شاید ولی برنتابی

دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش

مرا گفت بشنو گر اهل خطابی

که گر او نه آبست باغ از چه خندد

وگر آتشی نیست چون دل کبابی

از این جنس باران و برقش جهان شد

در اسرار عشقش چو ابر سحابی

بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی

مثال صراحی پر از خون نابی

دلا چند باشی تو سرمست گفتن

چو در عین آبی چه مست سرابی

بر این و بر آن تو منه این بهانه

تو خود را برون کن که خود را عذابی

من و ماست کهگل سر خم گرفته

تو بردار کهگل که خم شرابی

دلا خون نخسپد و دانم که تو دل

تو آن سیل خونی که دریا بیابی

بهانه‌ست این‌ها بیا شمس تبریز

که مفتاح عرشی و فتاح بابی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ادیب الممالک

تو ای خاکدان پی برافراز آبی

نپائی گر ایوان افراسیابی

گر ایوان افراسیابی نپایی

ازیرا که پی بر نهاده به آبی

یکی بحر بی ساحلی بر غریقان

[...]

پروین اعتصامی

سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت

که بی من، کس از چه ننوشیده آبی

ز سعی من، این مرز گردید گلشن

ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی

نیاسودم از کوشش و کار کردن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه