گنجور

 
مولانا

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی

آرام جان خویش ز جانان خویش جوی

اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب

آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی

دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن

در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی

نقلست از رسول که مردم معادنند

پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی

از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین

از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی

برقی که بر دلت زد و دل بی‌قرار شد

آن برق را در اشک چو باران خویش جوی

انبان بوهریره وجود توست و بس

هر چه مراد توست در انبان خویش جوی

ای بی‌نشان محض نشان از کی جویمت

هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی