گنجور

 
مولانا

ساقی بیار باده سغراق ده منی

اندیشه را رها کن کاری است کردنی

ای نقد جان مگوی که ایام بیننا

گردن مخار خواجه که وامی است گردنی

ای آب زندگانی در تشنگان نگر

بر دوست رحم آر به کوری دشمنی

هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست

گر برج خیبر است بخواهیش برکنی

اندر مقام هوش همه خوف و زلزله‌ست

در بی‌هشی است عیش و مقامات ایمنی

در بزم بی‌هشی همه جان‌ها مجردند

رقصان چو ذره‌ها خورشان نور و روشنی

ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز

قانع نمی‌شویم بدین نور روزنی

این قصه را رها کن ما سخت تشنه‌ایم

تو ساقی کریمی و بی‌صرفه و غنی

هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است

آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی

خشک آر و می‌نگر ز چپ و راست اشک خون

ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی

بیهوده چند گویی خاموش کن بس است

فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی

تا شمس حق تبریز آرد گشایشی

کاین ناطقه نماند در حرف معتنی

 
 
 
فرخی سیستانی

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی

درشرط ما نبود که با من تو این کنی

دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا

آگه نبوده‌ام که همی دانه افکنی

پنداشتم همی که دل از دوستی دهی

[...]

سنایی

ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی

در سر منی مکن که به ترکیب چون منی

آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک

او را کجا رسد سخن مایی و منی

از آهن مذهب معمور کرده باش

[...]

نصرالله منشی

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی

در شرط تو نبود که با من تواین کنی

جمال‌الدین عبدالرزاق

از مرگ تو نشست بهر گوشه ماتمی

وزسوگ تو بخاست زهر کلبه شیونی

زین سهمگین مصیبت وزین سهمناک مرگ

آتش فتاد دردل هر سنگ و آهنی

مولانا

ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی

در عشق آفتاب تو همخرقه منی

والله که عاشقی و بگویم نشان عشق

بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی

از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه