گنجور

 
مولانا

ای بهار سبز و تر شاد آمدی

وی نگار سیمبر شاد آمدی

درفکندی در سر و جان فتنه‌ای

ای حیات جان و سر شاد آمدی

درفکن اندر دماغ مرد و زن

صد هزاران شور و شر شاد آمدی

از بر سیمین تو کارم زر است

ای بلای سیم و زر شاد آمدی

پای خود بر تارک خورشید نه

ای تو خورشید و قمر شاد آمدی

لعل گوید از میان کان تو را

سوی آن کوه و کمر شاد آمدی

شمس تبریزی که عالم از رخت

هست مست و بی‌خبر شاد آمدی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۹۲۰ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم