گنجور

 
مولانا

هیچ خمری بی‌خماری دیده‌ای

هیچ گل بی‌زخم خاری دیده‌ای

در گلستان جهان آب و گل

بی خزانی نوبهاری دیده‌ای

چونک غم پیش آیدت در حق گریز

هیچ چون حق غمگساری دیده‌ای

کار حق کن بار حق کش جز ز حق

هیچ کس را کار و باری دیده‌ای

هیچ دل را بی‌صقال لطف او

در تجلی بی‌غباری دیده‌ای

بی جمال خوب دلدار قدیم

جز خیالی دل فشاری دیده‌ای

از نشاط صرف ناآمیخته

شرح ده ای دل تو باری دیده‌ای

در جهان صاف بی‌درد و دغل

بی خطر ایمن مطاری دیده‌ای

چون سگ کهف آی در غار وفا

ای شکاری چون شکاری دیده‌ای

لب ببند و چشم عبرت برگشا

چونک دیده اعتباری دیده‌ای

شمس تبریزی بگیرد دست تو

گر ز چشم بد عثاری دیده‌ای