گنجور

 
مولانا

اندرآ در خانه یارا ساعتی

تازه کن این جان ما را ساعتی

این حریفان را بخندان لحظه‌ای

مجلس ما را بیارا ساعتی

تا ببیند آسمان در نیم شب

آفتاب آشکارا ساعتی

تا ز قونیه بتابد نور عشق

تا سمرقند و بخارا ساعتی

روز کن شب را به یک دم همچو صبح

بی درنگ و بی‌مدارا ساعتی

تا ز سینه برزند آن آفتاب

همچو آب از سنگ خارا ساعتی

تا ز دارالملک دل برهم زند

ملک نوشروان و دارا ساعتی