گنجور

 
مولانا

سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی

سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی

هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است

گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی

نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است

شش جهت را چه کنم در دل خون پالایی

سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم

دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی

هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است

تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی

ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی

کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی

آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری

کوه‌ها را جهت ذره شدن می‌سایی

چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری

چه نهانی و عجب این که در این غوغایی

گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر

ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی

صورت عشق توی صورت ما سایه تو

یک دمم زشت کنی باز توام آرایی

می‌نماید که مگر دوش به خوابت دیدم

که من امروز ندارم به جهان گنجایی

ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست

همرهان پیش شدستند که را می‌پایی

هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند

شعله دم می‌زند این دم تو چه می‌فرمایی

شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد

تابش روز شود از وی نابینایی