گنجور

 
مولانا

بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی

چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی

چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی

بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی

چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن

بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی

به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی

بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی

تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری

بستان نور چو سائل که تو امروز هلالی

هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر

که همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی

بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم

که شراب است و کباب است و یکی گوشه‌ای خالی

بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان

بنگر مجلس عالی که توی مجلس عالی

نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری

عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی

عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را

همه در روی درافتند که بس خوب خصالی