گنجور

 
مولانا

چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی

چون قضای آسمانی توبه‌ها را بشکنی

منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد

بنگر آخر در میی کاندر سرم می‌افکنی

اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی

وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی

مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف

از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی

چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه

کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی

چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن

در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی