گنجور

 
مولانا

بیا ای آنک سلطان جمالی

کمالات کمالان را کمالی

خیالی را امین خلق کردی

چنانک وهمشان شد که خیالی

خیالت شحنه شهر فراق است

تو زان پاکی تو سلطان وصالی

تو خورشیدی و جان‌ها سایه تو

نه چون خورشید گردون در زوالی

بخندانی جهان را تو نخندی

بنالانی روان را تو ننالی

تو دست و پای هر بی‌دست و پایی

تو پر و بال هر بی‌پر و بالی

هزاران مشفق غمخوار سازی

ولیک از ناز گویی لاابالی