گنجور

 
مولانا

مگریز ز آتش که چنین خام بمانی

گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی

مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر

گر سر کشی سرگشته ایام بمانی

با دوست وفا کن که وفا وام الست است

ترسم که بمیری و در این وام بمانی

بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است

کز عجز تو در تاسه حمام بمانی

می‌ترسی از این سر که تو داری و از این خو

کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی

با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است

تا همچو سران شاد سرانجام بمانی

 
 
 
زبان با ترانه
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم