گنجور

 
مولانا

ز لقمه‌ای که بشد دیده تو را پرده

مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده

حیات خویش در آن لقمه گرچه پنداری

ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده

چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم

که چشم جان را گشته است این چرا پرده

طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده‌ست

عروس پرده نموده‌ست مر تو را پرده

چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید

خیال‌هاست شده بر در صفا پرده

خیال طبع به روی خیال روح آید

ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده

دلا جدا شو از این پرده‌های گوناگون

هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

زهی ز سنبل تر کرده لاله را پرده

بر آسمان زده عکس رخت سرا پرده

نه مرد عشق تو بودم من این قدر دانم

ولی بدیده فرو می هلد قضا پرده

زمانه بس، که دریست پردۀ عشّاق

[...]

امیرخسرو دهلوی

بکش به گرد رخ خط دلربا پرده

که هیچکس نکند آفتاب را پرده

ز بیم آنکه رسد چشم آفتاب به تو

ببست ابر به هر لحظه در هوا پرده

کند به پیش رخت پرده پوشی سبزه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه