گنجور

 
مولانا

ز لقمه‌ای که بشد دیده تو را پرده

مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده

حیات خویش در آن لقمه گرچه پنداری

ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده

چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم

که چشم جان را گشته است این چرا پرده

طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده‌ست

عروس پرده نموده‌ست مر تو را پرده

چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید

خیال‌هاست شده بر در صفا پرده

خیال طبع به روی خیال روح آید

ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده

دلا جدا شو از این پرده‌های گوناگون

هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده