گنجور

 
مولانا

هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه

که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه

بجز از دست فلانی مستان باده که آن می

برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه

بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی

به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه

نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی

منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه

نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد

نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه

به دهان تو چنین تیغ نهاده‌ست نهنده

مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه

که خیالات سفیهان همه دربان الهند

نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه

نگذارند غران را که درآیند به لشکر

که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه

چو ندیده‌ست نشانه نبود اسپر و تیرش

چو نخورده‌ست دوگانه نبود مرد یگانه