گنجور

 
مولانا

مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه

بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه

بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش

وگرت شاه کند او که توی یار یگانه

سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو

می بی‌درد نیابی تو در این دور زمانه

به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی

به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه

بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من

بروم گر نروم من کندم گوش کشانه

همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت

همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی نشانه

ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را

ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه

چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد

چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه

چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی

چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه

تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او

تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه