گنجور

 
مولانا

ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام کو سلسله

ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله

زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی

وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله

برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان

کز بهر ما بر آسمان گردان شده‌ست این مشعله

آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل

از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله

روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد

آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله

گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد

اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله

کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی

وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله

سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی

بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله

چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل

چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله

صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته

بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله

بی‌دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی

کاین عقل جزوی می‌شود در چشم عشقت آبله

تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد

کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده‌ست این مسله

اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی

زیرا ز خون عاشقان آغشته‌ست این مرحله

رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله

زیرا که زاید فتنه‌ها این روزگار حامله

از رنج‌ها مطلق روی اندر امان حق روی

در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بی‌گله

چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی

آزاد و فارغ گشته‌ای هم از دکان هم از غله

ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد

آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله

در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده

شب هم مکن اندیشه‌ای زین زنگی پرزنگله

خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا

زیرا نگنجد موج‌ها اندر سبو و بلبله