گنجور

 
مولانا

ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو

چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو

بس اکدش و بس کدخدا کز شور می‌های خدا

کرده‌ست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو

آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت

مر تخت را و تاج را کرده‌ست آن سلطان گرو

بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو

عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو

پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می‌کند

گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو

آن شاهد فرد احد یک جرعه‌ای در بت نهد

در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو

من مست آن میخانه‌ام در دام آن دردانه‌ام

در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو

بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو

جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو

خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر

بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو