گنجور

 
مولانا

اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان

فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان

الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل

ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران

بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده‌ای سندان

ببین این اشک بی‌پایان طوافی کن بر این طوفان

عذیری منک یا مولا فان الهم استولی

و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان

مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم

نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان

الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی

قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان

مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا

کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان

و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی

فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران

عجب گردد دل و رایش ز بی‌باکی ببخشایش

خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان

اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم

و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اخوان

شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می‌میرد

دل تو پند نپذیرد پس این دردی است بی‌درمان

دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا

الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران

چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی

چو بیند گریه‌ام گوید که این اشک است یا باران

خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل

و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان

مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا

تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان

یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر

و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان

ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری

چه می‌نالی به طراری منم سلطان طراران

جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی

برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان

مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما

که می‌مویی و می‌گویی چنین مقلوب با ایشان

اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل

فبیس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان

چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی

مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان

الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر

ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران

چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می‌جو را

رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان

فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات

و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشأن

بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه

سبو را ساز پیمانه که بی‌گه آمدیم ای جان

سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا

فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان

بیار آن جام خوش دم را که گردن می‌زند غم را

بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان

اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی

و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان

میی کز روح می‌خیزد به جام فقر می‌ریزد

حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی‌پایان

الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری

تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنن

دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی

که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان

سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا

تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان

زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله

یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان

فماء مشبه النار عزیز مثل دینار

فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان

شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری

برد از دیده‌ها کوری بپراند سوی کیوان

اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها

فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران

چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش

اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان