گنجور

 
مولانا

مست رسید آن بت بی‌باک من

دردکش و دلخوش و چالاک من

گفت به من بنگر و دلشاد شو

هیچ به خود منگر غمناک من

ز آب و گل این دیده تو پرگل است

پاک کنش در نظر پاک من

دست بزد خرقه من چاک کرد

گفت مزن بخیه بر این چاک من

روی چو بر خاک نهادم بگفت

پاک مکن روی خود از خاک من

ای منت آورده منت می‌برم

ز آنک منم شیر و تو شیشاک من

نفت زدم در تو و می‌سوز خوش

لیک سیه می‌نکند زاک من