گنجور

 
مولانا

تو آب روشنی تو در این آب گل مکن

دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن

پاکان به گرد در به تماشا نشسته‌اند

دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن

دل نعره می‌زند که بکش خویش را ز عشق

ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن

مس را که زر کنند یکی علم دیگر است

زین‌ها که می‌کنی نشود زر بهل مکن

دوری بگشت این تن کز دل بگشته‌ای

سی سال دور باشد سی را چهل مکن

چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد

این سرمه نیست دیده از آن مکتحل مکن

هنگامه‌هاست در ره هر جا مه‌ای است رو

بی‌گاه گشت روز تو خود مشتغل مکن