گنجور

 
مولانا

از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن

ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن

چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله

از آتش دل خود در خشک و در ترش زن

گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد

آتش کن آب او را در در و گوهرش زن

هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد

ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش زن

هر کس که بی‌سر آید تو دست بر سرش نه

و آن کس که با‌سر آید تو زخم خنجرش زن

جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد

خواهی که تازه گردد در حوض کوثرش زن

از لعل می فروشت سرمست کن جهان را

بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن

ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید

از جذب نور ایمان در جان کافرش زن

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم