گنجور

 
مولانا

گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان

وگر عاشق شاهی روان باش به میدان

صلا روز وصال است همه جاه و جمال است

همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان

کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی

وگر خود به بهشتی چه خوش باشد بی‌جان

یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی

از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان

اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق

چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان

چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین

زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان

بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز

بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان

زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز

از آن چشم کرشمه وزان لب شکرافشان

بجو باده گلگون از آن دلبر موزون

که این دم مه گردون روان گشت به میزان

بنوش از می بالا لب و ریش میالا

شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان

بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش

دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قاآنی

امین داور و دارا معین ملت و ایمان

یمین کشور و لشکر ضمین ملکت و هامان

قوام ملت احمد نظام مذهب جعفر

معاذکشور دارا ملاذ لشکر خاقان

نگین خاتم دولت مکین مسد شوکت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه