گنجور

 
مولانا

به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم

به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم

چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح

به گرد ساقی خود طالب مدد گردم

به گرد لقمه معدود خلق گردانند

به گرد خالق و بر نقد بی‌عدد گردم

قوام عالم محدود چون ز بی‌حدی است

مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم

کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد

روا نداشت که من بسته لحد گردم

لحد چه باشد در آسمان نگنجد جان

ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم

اگر چه آینه روشنم ز بیم غبار

روا بود که دو سه روز بر نمد گردم

اگر گلی بده‌ام زین بهار باغ شوم

وگر یکی بده‌ام زین وصال صد گردم

میان صورت‌ها این حسد بود ناچار

ولی چو آینه گشتم چه بر حسد گردم

من از طویله این حرف می روم به چرا

ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم