گنجور

 
مولانا

بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل

یقین اندر یقین آمد قلندر بی‌گمان ای دل

به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری

ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان ای دل

کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل

چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل

چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را

ببین تو ماه بی‌چون را به شهر لامکان ای دل

زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد

روانش پرچشش باشد زهی جان و روان ای دل

دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را

چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد جان ای دل

شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی

یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل