گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر

و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر

چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت

همچو مه بر طارم پیروزه منزل کرده گیر

گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر

روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر

همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده

وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر

خون دل خور چون صراحی و بآب آتشی

آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر

رخ ز مهمانخانه ی گیتی بگردان چون مسیح

و آسمان را گرد خوان و قرص مه را گرده گیر

تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را

مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر

بر بزرگان خرده گیری و ز بزرگی دم زنی

گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر

همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانه ات

شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر

 
 
 
مولانا

گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر

ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر

سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم

گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر

گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه