گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

مرا حلوا هوس کردست حلوا

میفکن وعده حلوا به فردا

دل و جانم بدان حلواست پیوست

که صوفی را صفا آرد نه صفرا

زهی حلوای گرم و چرب و شیرین

که هر دم می‌رسد بویش ز بالا

دهانی بسته حلوا خور چو انجیر

ز دل خور هیچ دست و لب میالا

از آن دستست این حلوا از آن دست

بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا

دمی با مصطفا و کاسه باشیم

که او می خورد از آن جا شیر و خرما

از آن خرما که مریم را ندا کرد

کلی و اشربی و قری عینا

دلیل آنک زاده عقل کلیم

ندایش می‌رسد کای جان بابا

همی‌خواند که فرزندان بیایید

که خوان آراسته‌ست و یار تنها