گنجور

 
مولانا

بگرد فتنه می‌گردی دگربار

لب بامست و مستی هوش می‌دار

کجا گردم دگر کو جای دیگر

که ما فی الدار غیر الله دیار

نگردد نقش جز بر کلک نقاش

بگرد نقطه گردد پای پرگار

چو تو باشی دل و جان کم نیاید

چو سر باشد بیاید نیز دستار

گرفتارست دل در قبضه حق

گرفته صعوه را بازی به منقار

ز منقارش فلک سوراخ سوراخ

ز چنگالش گران جانان سبکبار

رها کن این سخن‌ها را ندا کن

به مخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند

که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا ای ساربان اشتر بخوابان

از این خوشتر کجا باشد علف زار

چو مهمانان بدین دولت رسیدند

بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید

چنین پنداشتی دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید

ویست اصل سخن سلطان گفتار

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
دقیقی

من اینجا دیر ماندم خوار گشتم

عزیز از ماندن دایم شود خوار

چو آب اندر شَمَر بسیار ماند

زُهومت گیرد از آرام بسیار

عنصری

منقش عالمی فردوس کردار

نه فرخار و همه پر نقش فرخار

هواش از طلعت ماهان پر از نور

زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار

بتانی اندر و کز خط خوبان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

مرا با عاشقی خوش بود هموار

کنون خوشتر، که در خور یافتم یار

کنون خوشتر، که ناگاهان برآورد

مه دو هفته من سر ز کهسار

کنون خوشتر، که با او بوده ام دی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

نبینی بر درخت این جهان بار

مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار

درخت این جهان را سوی دانا

خردمند است بار و بی‌خرد خار

نهان اندر بدان نیکان چنانند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه