مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۹

بگرد فتنه می‌گردی دگربار

لب بامست و مستی هوش می‌دار

کجا گردم دگر کو جای دیگر

که ما فی الدار غیر الله دیار

نگردد نقش جز بر کلک نقاش

بگرد نقطه گردد پای پرگار

چو تو باشی دل و جان کم نیاید

چو سر باشد بیاید نیز دستار

گرفتارست دل در قبضه حق

گرفته صعوه را بازی به منقار

ز منقارش فلک سوراخ سوراخ

ز چنگالش گران جانان سبکبار

رها کن این سخن‌ها را ندا کن

به مخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند

که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا ای ساربان اشتر بخوابان

از این خوشتر کجا باشد علف زار

چو مهمانان بدین دولت رسیدند

بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید

چنین پنداشتی دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید

ویست اصل سخن سلطان گفتار