گنجور

 
مولانا

آن یکی می‌شد به ره سوی دکان

پیش ره را بسته دید او از زنان

پای او می‌سوخت از تعجیل و راه

بسته از جوق زنان هم‌چو ماه

رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان

هی چه بسیارید ای دخترچگان

رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین

هیچ بسیاری ما منکر مبین

بین که با بسیاری ما بر بساط

تنگ می‌آید شما را انبساط

در لواطه می‌فتید از قحط زن

فاعل و مفعول رسوای زمن

تو مبین این واقعات روزگار

کز فلک می‌گردد اینجا ناگوار

تو مبین تحشیر روزی و معاش

تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش

بین که با این جمله تلخیهای او

مردهٔ اویید و ناپروای او

رحمتی دان امتحان تلخ را

نقمتی دان ملک مرو و بلخ را

آن براهیم از تلف نگریخت و ماند

این براهیم از شرف بگریخت و راند

آن نسوزد وین بسوزد ای عجب

نعل معکوس است در راه طلب